نوشته اصلی توسط
احمد58
من 39 سالمه یکبار ازدواج کردم و یه دختر 6 ساله دارم که الان کنار همسر سابقمه ...من همچنان هم همسر سابقم و دخترم رو ساپورت میکنم و خونه ای که توش زندگی میکردیم رو دادم بهشون تا راحت زندگی کنن و تمام هزینه های طندگی تقریبا با منه همچنان ....
تو محل کار دختری که 3 سال تو پروژه های مختلف با هم کار کردیم رو همیشه از لباس پوشیدن و صحیت کردن و رفتارش خوشم میومد.بعد از 3 سال که من از اون شرکت داشتم میرفتم بهش گفتم بریم یک کافی شاپ بشینیم من یک صحبتی دارم.خلاصه از زندگی قبلم گفتم و دلایل جدا شدنم ..ایشون فقط گوش میکرد ..فکر کرده بود اومدم درددل کنم ...
خلاصه صحبت هامون شروع شد و من بهش طی چند روز گفتم که دوسش دارم و اون خیلی متعجب شد و به من گفت من همیشه ارزوم بود با یکی مثل شما ازدواج کنم.خلاصه تو یکماه اول کلی از مسایل خصوصی هم صحبت کردیم من تمام گذشتم رو براشون توضیح دادم .ایشون هم همه مسایل رو به من گفت .یکروز که در مورد باارتباط های قبل ازدواج که الان مد شده صحبت میکردیم گفتم که همه باید ارتباط لمسی رو تجربه کنن اما یک چیزهایی رو باید برای همسر آینده شون نگه دارن.که مخالفت کرد و گفت ************ قبل از ازدواج خیلی مهمتر از بعد از ازدواجه .چون با شناخت وارد زندگی میشین.من قبول دارم این مسیله رو اما تو جامعه ما و این مسایل فرهنگی که ما داریم اصلا نمیشه.و انقدر انسانهای دروغگو زیاد شده که نمیشه به کسی اطمینان کرد.
خلاصه الان نزدیک 1سال و 5 ماه از اون روز میگذره و من تهران نیستم و مدیر یه پروژه تو شهرستان هستم .وقتی تهران هستم و میبینمش به چیزی فکر نمیکنم و از نگاه کردن بهش هم لذت میبرم و اون همیشه تو این مدت دایما مثل یک مادر مراقب من بوده و همیشه از هر لحاظ کمکم کرده.
اما از روزی که این مسیله رو برام تعریف کرده از دستش ناراحتم ...دوست دارم یک جوری گذشتشو پاک کنم .حتی اون ادم رو پیدا کنم و بکشمش.وقتی ازش دورم دایم دارم تصویر سازی اون لحضه رو میکنم و حرص میخورم ...حال روحیم واقعا بده .نمیخوام اصلا به این چیزها فکر کنم ..خسته شدم
با خودش صحبت کردم و مسیله رو گفتم حتی قسمش دادم که فقط با همین یکنفر بوده که قسم خورد و تاکید کرد که دیگه کاری انجام نداده.من فکر میکنم دارم از خودم دورش میکنم..خیلی ناراحتش کردم و گریشو درآوردم.
ظاهرا وقتی 21 سالشون بوده تو دانشگاه با پسری دوست میشن که 1سال ارتباط عاطفی شدیدی داشتن .و با قول ازدواج اون پسر این اتفاق افتاده الان 12 سال از اون موضوع میگذره .ایشون میگه من حتی اون اتفاق رو فراموش کرده بودم که تو یاداوری کردی تا بهش دوباره فکر کنم ...اما واقعا برام سخته..دارم دیونه میشم.بغضی وقتها شب تا صبح میشینم فکر میکنم و حرص میخورم .
تورو خدا اگر راهی هست که من بتونم این مسایل رو فراموش کنم کمکم کنید.واقعا دارم دیوانه میشم.این دختر همه جوره به من زندگی داده و کمکم کرده ...نمخوام دلشو بشکنم